نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 توسط
احمد یوسفی
براي مين گذاري جلوي عراقيها در تلمبه خانه شرهاني با عده اي از بچه ها رفته بوديم . فاصله عراقيها تا خط ما خيلي نزديك بود ساعت يازده شب از خاكريزها سرازير شديم محلي را كه مي بايست مين گذلري مي كرديم مابين دو شيار تپه قرار داشت بدون اينكه صدايي از كسي بيرون بيايد شروع به كار كرديم بخاطر اينكه صداي كوبيدن دستكهاي سيم خاردار را عراقيها نشنوند پوتيني را روي دستك فلزي سيم خاردار واژگون مي كرديم و با پتك آرام روي آن مي كوبيديم . يك منور عراقي بالاي سرمان آسمان را شكافت وهمه جا روشن شد بدون معطلي همگي روي زمين خوابيديم تا از ديد و تير مستقيم عراقيها در امان بمانيم . يك لحظه حس كردم صورتم مي سوزد دستي به صورتم كشيدم روي ريشهاي بلندم تعداد بسيار زيادي مورچه جمع شده بود و به شكل عجيبي به جاي جاي صورتم چسبيده بودند ، نور منور كه خاموش شد روي زانوهايم نشستم و با هر بار چنگ انداختن توي ريشام تعدادي مورچه بزرگ و خونخوار را با دو دست از صورتم جدا مي كردم و به زمين مي ريختم اگر يك محيط آرامي بود كه مي توانستم فرياد بزنم از سوزش پياپي گاز گرفتن مورچه ها بايد كل بچه ها را خبر مي كردم ولي اون شب به قول بچه ها جيكم در نيامد .
احمد یوسفی
دنبالک ها: http://www.eramau.blogfa.com/post-45.aspx،